حسن می شد حبیبش بود همبر
بجیحونی رسیدند آن دو همسر
حسن چون بنگریست او را نمی یافت
گهی از پس گهی از پیش بشتافت
بآخر زان سوی جیحونش می دید
مقام از خویشتن افزونش می دید
بدو گفت ای حبیب ای مرد درگاه
ز من آموختی آخر تو این راه
چنین بر آب چون بشتافتی تو
بچه چیز این کرامت یافتی تو
حبیبش گفت ای استاد مطلق
بدان این یافتم من در ره حق
که دل کردن سپیدم بود پیشه
ترا کاغذ سیه کردن همیشه
اگر دل را بگردانی چو مردان
شود ماهت ز مهر آئینه گردان
دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل
مبرا از همه تفسیر و تأویل
زمانی کل شده در قدس و پاکی
زمانی آمده در قید خاکی
گهی بیخود گهی با خود دو حالش
که تا هم زین بود هم زان کمالش