" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان محمود و ایاز در گرمابه

مگر روزی ایاز سیم اندام
چو جانها سوخت تنها شد بحمام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که مقصودت بحمامست امروز
چو شه راه این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمام شد خالی و حالی
بدید القصه روی آن پریوش
وز او دیوار گرمابه پر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقاص گشته از در و بام
چو خسرو حسن سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وز آن آتش در آن گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زایل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بند تو دل بی خبر بود
کنون چون دیده آمد بند بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم در فشان تو
چو او بنشسته بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی با سر گهی با پای میرو
تماشا میکن و میخور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیر باران
چو معشوق تو با تو در حضور است
اگر آهی کنی از کار دور است