" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سنگ و کلوخ

مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه
بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سر گذشتم
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آواز او هر کو خبر داشت
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
ز من نه جان و نه تن می توان دید
همه دریاست روشن می توان دید
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم در شب افروز
و لیکن تا بخواهی بود خود را
نخواهی یافتن جان و خرد را