یکی شوریده ای می شد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شیخی که خفتست
ندارد هیچ وین کاری نهفتست
چنین مرد قوی جان عزیزش
نمی بینم در این ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی بگفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی گر پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضر و نفعست
ببین تا چند در وی خفض و رفعست
به روز این جمله در چشمت نهدر است
شبت در چشم گرداند کم و کاست
به بیداری و گر یچ بر پیچ
چو در خوابی جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دائم در غلط باش
که نقشت راهزن آمد ز نقاش
اگرچه درد بی اندازه هستت
بکلی کی دهد معشوق دستت
که تا عاشق بود پیوسته سوزان
وزو معشوق پیوسته فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد ما را
پس آن بهتر که هرگز ندهدت دست
که تا در سوز او باشی تو پیوست
توئی عاشق ترا دل به که سوزد
تو دل می سوز تا او دل فروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
در او معدوم شو ای گشته موجود
تو و او در نمی گنجد چه مقصود