" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت مناجات دیوانه

یکی دیوانه ای کو بود در بند
بلب می گفت رازی با خداوند
یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سر عالی
بحق می گفت این دیوانه تو
که بود او مدتی همخانه تو
چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو می بایست یا او
کنون بر حکم تو زین خانه رفتم
چو تو هستی من دیوانه رفتم
در این مذهب که جز این هیچ ره نیست
بتر از ما و من شرک و گنه نیست
برون آ ای پسر زین خانه ننگ
که بار تو گران است و خرت لنگ
از اینجا رخت سوی لامکان کش
براق صدر را در زیر ران کش
که بار عشق را جان بار گیر است
ولی میدان خلدش ناگزیر است
ملازم باش این در را که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه
حضور تست اصل تو دگر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ
اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی