فرستادست شیخ مهنه سه چیز
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق چون معشوق آن دید
به نپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلی از این خوی
بکار آید خلال آنرا که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خونخواره پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رسته باشم
شکر آنرا بکار آید که از قهر
نباید خورد هر دم شربت زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آنرا بود لایق که سر داشت
و یا از سر سر موئی خبر داشت
کسی کو بی گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی را نقد خورشید آلهی
بذره کی بود او را نگاهی
اگر تو برگ سر عشق داری
به بی برگی تو دایم سر در آری
که گر این سر همی خواهی جهانی
سر خویشت نمی باید زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع گیرد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
و گر نه زو نبیند کس خط راست
چو بر چیزی ز باطل حق دهندت
مقید بفکنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بربایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش می آئی تو پیوست
همان گاهی شود معشوقت از دست