یکی پرسید از شبلی که در راه
که بودت بدرقه اول بدرگاه
سگی را گفت دیدم بر لب آب
که یک ذره نداشت از تشنگی تاب
چو دیدی روی خود در آب روشن
گمان بردی سگی دیگر معین
نخوردی آب از بیم دگر سگ
بجستی از لب آن آب بر تک
چو گشت از تشنگی دل بی قرارش
ز اندازه برون شد انتظارش
بآب افکند خود را ناگهانی
که تا شد آن سگ دیگر نهانی
چو او از پیش چشم خویش برخاست
خود او بود آن حجاب از پیش برخاست
چو برخاست این چنین روشن حجابم
یقینم شد که خود را من حجابم
ز خود فانی شدم کارم برآمد
سگی در راهم اول رهبر آمد
تو هم از راه چشم خویش برخیز
حجاب خود توئی از پیش برخیز
گرت موئی خودی بر جای باشد
ترا بندی گران بر پای باشد
ترا آن به بدی ای مرد فرتوت
که از گهواره بردندی بتابوت
از آن موسی ز حق آن پایگه یافت
که از گهواره در تابوت ره یافت
حضور او اگر باید مدامت
میا با خود دگر این می تمامت
میا با خود بیابی خود زخود دور
که هست این بیخودی نور علی نور