" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان محمود و ایاز

ایاز سیمبر بر بانگ بلبل
بخفته بود زیر سایه گل
چو سلطان را خبر آمد روان شد
ببالین ایاز دل ستان شد
بزیر سایه ای دید آفتابی
عرق کرده ز گرما چون گلابی
ببالینش بسی بنشست و بگریست
نمی شد سیر از او چندانکه نگریست
زمانی بر جمالش گل فشان کرد
زمانی اشک بر رویش روان کرد
بآخر چون ز خواب خوش در آمد
ز شرم شاه چون آتش بر آمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمد من رفتم اکنون
در آن ساعت که تو بیخویش بودی
ز هر وصفت که گویم بیش بودی
در آن ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایست
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشد
که گر باشی بخود محجوب باشد
ز خود بگذر که بیخود جمله مائی
چو بیخود خوشتری با خود چرائی
ترا گر خلوت محمود باید
پس از معدومیت موجود باید
چو معدوم آئی و موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بی خودی جز تو نجویند