شبی در خواب دید آن مرد بیدار
که ناگه بایزید آمد پدیدار
بدو گفتا که ای شیخ زمانه
چه گفتی با خداوند یگانه
چنین گفت او که امر آمد زدرگاه
ک ای سالک چه آوردیم از راه
بحق گفتم که آوردم گناهت
ولی شرکی نیاوردم ز راهت
بدنیا خورده بودم شربتی شیر
شبم درد شکم آمد گلو گلیر
چو آن شب درد را آهنگ جان خاست
بدل گفتم که خوردم شیر از آن خاست
حقم گفتا که می گوئی که از راه
نیاوردم ترا شرکی بدرگاه
بدین زودی فراموشت شد ای پیر
که آوردی تو شرک آخر در آن شیر
چو تو از شرک درد از شیر دیدی
خطی در دفتر وحدت کشیدی
مکن دعوی وحدت آشکاره
که تو از شرک هستی شیرخواره
کجا بوید گل توحید جانت
که بوی شرک آید از دهانت
تو وقتی در حقیقت بالغ آئی
که پاک از شیر خوردن فارغ آئی
اگر تو بالغ اسرار گردی
ز یک یک عضو برخوردار گردی
نه طفلی ماندت نه احولی نیز
از آنجا بینی و شنوی همه چیز