" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ابراهیم ادهم

مگر می رفت ابراهیم ادهم
براهی در دو کس را دید با هم
یکی چیزی به یک جو زان دگر خواست
به یک جو می نیامد کار او راست
دگر ره گفت بستان یک جو از من
که هست این کار را بیرون شو از من
پس آن یک گفت از تو می نپژهم
به یک جو این بندهم این بندهم
چو ابراهیم این بشنود در حال
چو مرغی می زد از دهشت پر و بال
گه از خود رفت و گه با خویش آمد
ز مردانش یکی در پیش آمد
از او پرسید کای سلطان دین تو
چه افتادت که افتادی چنین تو
چنین گفت او که چون گفت این بندهم
بدل گفتم مگر گفت ابن ادهم
به یک جو این بندهم کرد آغاز
به یک جو این ادهم آمد آواز
اگر هر ذره دائم می خروشد
دل بیدار آنرا خود نیوشد
گرفتم حال مردان ندیدی
حدیث نیکشان باری شنیدی
اگر خواهی کمال حال مردان
فنا شو در بقای حال مردان
مباش ای ذره گر خواهی که جاوید
بود قائم مقامت قرص خورشید
اگر هستی تو حاصل نبودی
ترا این جایگه منزل نبودی
که هر طفلی که در خردی بمرد او
ره این چار چیز آسان سپرد او
ترا پس این همه در پیش از آنست
شب و روزت بلای خویش از آنست
ولی گر جام خواهی تا بدانی
بمیر از خویشتن در زندگانی
شنیدم جام جم ای مرد هشیار
که در گیتی نمائی بود بسیار
بدان کان جام جم عقل است ای دوست
که آن مغز است و حست هست چون پیوست
هر آن ذره که در هر دو جهانست
همه در جام عقل تو عیانست
هزاران صنعت و اسرار و تعریف
هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف
بنا بر عقل تست و این تمامست
از این روشن ترت هرگز چه جامست