مگر شد آشکارا قحط سالی
به پیش خلق آمد تنگ حالی
سراسیمه جهانی خلق محبوس
شدند از بهر باران پیش طاووس
که باران می نیاید آشکارا
دعائی کن ز حق در خواه ما را
پس آنگه گفت طاووس ای عزیزان
نگردد ابر بر بیهوده ریزان
شما را گرچه جز باران طلب نیست
اگر باران نمی بارد عجب نیست
عجب اینست کز چندین گنهکار
نبارد سنگ بر مردم بیکبار
اگر چه میغ ترک آسمان کرد
تعجب گر کنی زان می توان کرد
که نشکافد زمین از شومی ما
خورد ما را ز نا معلومی ما
تو پنداری که از مردان راهی
کدامین مرد سرگردان راهی
چو پندار تو برگیرند از پیش
سگی مرده سگی برخیزد از خویش