پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گرد آن استاده خیلی
گشاده هر یکی از دیده سیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گریید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیش پیغمبر گشادند
کز آن گه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
از آن گه باز می گرئیم از آن گاه
ز قوم امتت کایشان در این راه
چنان دانند و در باری نباشند
که در کارند و در کاری نباشند
ندانند وز پنداری که دارند
در آن پندار عمری می گذارند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه می کنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مرد کاری
که آنجا چون روی در زیر باری
دریغا سود بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمر خود بر باد دادی
نه نیکو عمر خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم می ندانی
کسی کو قدر یک دم عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سر افراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر ای زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت یک دم بجانی