حکیمی بود کامل مرزبان نام
که نوشروان از او بودیش آرام
پسر بودش یکی چون آفتابی
بهر علمی دلش را فتح بابی
سفیهی کشت ناگه آن پسر را
بخست از درد جان آن پدر را
مگر آن مرزبان را گفت خاصی
که باید کرد آن سگ را قصاصی
جوابی داد او را مرزبان زود
که الحق نیست خونریزی چنان سود
که من شرکت کنم با او در آن کار
بریزم زنده ای را خون چنان زار
نه آن بد فعل کاری بس نکو کرد
که می باید مرا هم کار او کرد
بدو گفتند پس بستان دیت را
نگیرم گفت هرگز آن دیت را
نمی یارم پسر را بابها کرد
که خون خوردن بود از خون بها خورد
گر از خون پسر خوردن روا نیست
چرا پس خون خود خوردن خطا نیست
ز خون خویش آن کس خورده باشد
که عمر خویش ضایع کرده باشد
ترا از عمر باقی یک دو هفته است
دگر آنچت که بهتر بود رفتست
گرفتم توبه کردی یک دو هفته
چه سازی چاره آن عمر رفته