" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت مرغ کوه پایه

یکی مرغی است اندر کوهپایه
که در سالی نهد چل روز خایه
بحد شام باشد جای او را
بسوی بیضه نبود رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشم مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر بیضه پس آنگاه
چنان آن بیضه در زیر پر آرد
که تا روزی از و بچه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچ کس را آنقدر دست
چو جوق بچه او پر بر آرند
بیک ره روی در یک دیگر آرند
در آید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سر افراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگ مادر ایشان
شوند از مرغ بیگانه پریشان
بسوی مادر خود باز گردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیر پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس بیزار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بود جان رفته از پیش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگت جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکاة تن آمد سد آنت
چو این مشکاة خیزد از بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایت در دلت بیش از شما راست
تو تا اگه شوی بسیار کار است
به نو هر دم تو در دین پیش می آی
ز خود می شو همی با خویش می آی
که در هر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پر بدی تو
که تا آن هر بدی را در ره راز
جهانی نیکوئی یا بی عوض باز
به هر چت او دهد دلشاد می باش
و گر ندهد خوش و آزاد می باش
از آنجا هر چه آید باز ندهی
و گر بد آیدت آواز ندهی