" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت بهلول

چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زبیده داد بریانی و حلواش
نشست و شاد می خورد آن یکی گفت
که می ندهی کسی را او برآشفت
که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان بااو توان داد
ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
و گر دستت دهد هم داستان باش
که هر حکمت که از پیشان روانست
تو نشناسی و در خورد تو آنست