سحرگاهی بزرگی در مناجات
زبان بگشاد و گفت ای قائم الذات
من از تو راضیم هم روز و هم شب
تو از من نیز راضی باش یارب
چنین گفت او که آوازی شنیدم
که در دعوی ترا کذاب دیدم
که گر خود بوده ای راضی ز ما تو
ز ما کی جستئی هرگز رضا تو
اگر راضی شدی از ما تو مجنون
رضای ما چرا جستی تو اکنون
کسی کو در رضا عین کمالست
چو راضیست او رضا جستن محالست
اگر تو راضی ای ار ما چه جوئی
و گر نه خویش راراضی چه گوئی
رضا ده صبر کن بنشین و مخروش
چه سودا می پزی مستیز و کم جوش
زمانی در تمنای محالی
زمانی در جوال صد خیالی
سخن می نشنوی یک ذره آخر
که گشتی از محالی غره آخر