" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت شعبی

چنین گفتست شعبی مرد درگاه
که شخصی صعوه ای بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت از من چه خواهی
وز این ساق و سرو گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه پند سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دوم چون بر پرم بر شاخ ایمن
سوم چون جای تیغ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گو اولین راز
زبان بگشاد و کرد آن صعوه آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش به قول خویش از دست
که تا شد پر زنان بر شاخ و بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چو آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
اگر کشتی مرا گوهر ترا بود
مرا از دست دادی و خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندان ز حیرت
بصعوه گفت باری آن سوم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذره ای هوش
که شد دو حرف پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سوم را از چه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال این پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو در شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه می آید کنونم
بگفت این و بپرید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بحکم حق قدم زد
چو شمع از سر بر آمد تا که دم زد