" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت زنبور و مور

یکی زنبور می آمد ز خانه
بغایت بی قرار و شادمانه
مگر موری چنان دلشاد دیدش
ز حکم بندگی آزاد دیدش
بدو گفتا چرا شادی چنین تو
که از شادی نگنجی در زمین تو
جوابش داد آن زنبور کای مور
چرا نبود ز شادی در دلم شور
که هر جائی که باید می نشینم
وز آن خوردی که خواهم می گزینم
بکام خویش می گردم جهانی
چرا اندوهگین باشم زمانی
بگفت این پاسخ و چون تیر پرتاب
روان شد تا یکی دکان قصاب
مگر از گوشت آنجا نیمه ای بود
در آن زنبور در زد نیش را زود
همی زد از قضا قصاب ساطور
ز زخم او دو نیمه گشت زنبور
بخاک افتاد حالی تا خبر داشت
درآمد مور از او یک نیمه برداشت
بزاری می کشیدش خوار در راه
زبان برداشته می گفت آنگاه
که هر کو آن خورد کو را بود رای
نشیند بر مراد خود همه جای
همی آنچش نباید دید ناکام
همه همچون تو آن بیند سرانجام
کسی کو بر مراد خود کند زیست
چو تو میرد ببین تا آخرت چیست
چو گام از حد خود بیرون نهادی
بنادانی قدم در خون نهادی
قدم بر حد خود باید نهادن
بفرمان گام می باید گشادن
غرور و کبر کم باید گرفتن
ره خلق و کرم باید گرفتن
چو یک جو خلق را آن زور بازوست
که وزن کوه قافش در ترازوست
کم آزاری گزین و بردباری
کز این نزدیک تر راهی نداری