" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت فضل ربیع

یکی پیری مشوش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم و خجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
سنان تیز بود اندر عصایش
نهاد آن بیخبر بر پشت پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدر عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیش او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خورسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس می توان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و برد باری
وفا داری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو تو خاکی مشو آتش به تندی
اگر آن پیشگه می بایدت زود
در این ره خاک ره می بایدت بود