یکی می رفت در بغداد بر رخش
تو گفتی بود در دعوی جهان بخش
پس و پیشش بسی سرهنگ می شد
بمردم بر از او ره تنگ می شد
ز هر سوئی خروش طرقوا بود
که بردابرد او از چارسو بود
مگر بهلول مشتی خاک برداشت
بشد و ان خفیه در پیش نظر داشت
که چندین کبر از خاکی روا نیست
که گر فرعون شد خواجه خدا نیست
بجستی تربیت از اهل بازار
همه بنهاده دام از بهر مردار
چو مطلوب کسی مردار باشد
کجا با سر قدسش کار باشد