یکی کشتی شکست و هفتصد تن
در آب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی بر تخته ای آنجا مگر ماند
بزاد القصه و از وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سوی می برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که او طفلی است در حفظ آلهی
نگهدارید تا نرسد بلائیش
که می باید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند آلهی
چه شخص است این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر با کنار بحر افتاد
بکف آورد غواصیش استاد
بشیر مرغ و ماهی کرد دمساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا بر کشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیتش شد عقل مبهوت
چو میلی در کشید از سرمه پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جمله عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک می دید
ز مه تا پشت ماهی پاک می دید
ملایک جمله می گفتند ای پاک
چه بنده است اینچنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرود است این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین با ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش در این راه
چگونه اوفکندش خوار ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سر الهی
بعلت جستنت مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبع آمدی وز چار یک نیست
بدین دریا در آی و سرنگون آی
هم از طبع و هم از علت بروی آی
نه ای از چرخ برتر زو بیاموز
که او هم سرنگون آید شب و روز
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه میپرسی کان لم تغن بالامس
شکست آورد گردون از مجره
سبک نکند که گردی ذره ذره
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشید است بروی زین زرین
چو عالم را فنا نزدیک گردید
چو شب خورشید او تاریک گردید
نهند آن زین او دانی چگونه
بدین مرکب ز مغرب باژگونه
از آن بر عکس گردانند خورشید
که آن زین می بگردانند جاوید
بر آر از جان پر خون آه دلسوز
که نه ازشب خبر داری نه از روز
شبت خوش باد زین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگر خواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تا تو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو میباید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خودی وز کار خود دور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگر در خرقه ای زنار بینی
حکایت صدقه دادن بدرویشان
بزرگی گفت پرشوقست جانم
که شد عمری که من در بند آنم
که از من صدقه ای برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش
که تو باید که گر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نبینی
چو آن صدقه نبینی تو کم و بیش
دگر گوهر که خواهد بین بیندیش
تو همچون مرده ای بد مینمائی
که خود را مرده و زنده بلائی
نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی
اگر تو بیش دان و بیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی
حکایت لقمه حلال
رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی میخورد قوت جهانی
که جزیه از جهودان میستاند
وز آنجا میخورد به زین که داند
بدو گفتم که من آن می ندانم
من آن دانم که از ننگم چنانم
که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیه ایشان
تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی
وجودت با عدم در هم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست
اگر یک نخ از آن دوزخ بماندست
بسی سگ بسته آن نخ بماندست
اگر صد بار روزی غسل سازی
چو با خویشی نه ای جز نانمازی
حکایت شیخ و پیرزن
نشسته بود روزی پیر اصحاب
ز پنداری و کاری پیش محراب
در آمد از در مسجد یکی زال
دلی همچون الف با قد چون دال
بدو گفتا که در عین هلاکی
پلیدی میکنی دعوی پاکی
بدین شیخی شدی مغرور اصحاب
برون آی ای جنب از پیش محراب
بسوز از عشق خود را ای گرامی
و گر نه زاهدی باشی ز خامی
ز زاهد پختگی جستن حرام است
که زاهد نا تمام و خشت خامست
ز سوز و اشک عاشق همچو شمع است
از آن در اشک و سوز خویش جمع است
از آن باشد همه شب اشک و سوزش
که خواهد بود کشتن نیز روزش
چو اشک و سوز و گشتن شد تمامش
بر آید کشته معشوق نامش
شود در پرده همدم همنفس را
نماند کار با او هیچ کس را
حکایت عمر خطاب و جوان عاشق
بحربی رفت فاروق و ظفر یافت
و زان کفار هر کس را که دریافت
شهادت عرضه کردی گر شنیدی
نکشتی ورنه حالی سر بریدی
جوانی بوده دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیش فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوابش گفت عاشق این چه داند
بدینش خواندند آخر سوم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش
چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی بر گفت این راز
پیمبر چون سخن بشنید از مرد
در آن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کشتی عاشقی را اینچنین زار
چو غم کشتست عاشق وین خطا نیست
دگر ره کشته را کشتن روانیست
ز حق کشتن نکو و ز تو چه زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشتست
اگر تو میکشی خود را نکونیست
که این کشتن نکو جز کار او نیست
حکایت درویش و آرزوی طوفان
یکی پرسید از آن گستاخ در گاه
چه چیز است آرزوی تو در این راه
چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دیار و دیر و دیار
که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان در آید
جهان بر خلق سرگردان سر آید
اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه
چنین گفت او اگر طوفان شود راست
هلاک خویش اول بایدم خواست
که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم
بدو گفتند رو پس حیله ای ساز
تن خود را بدریائی در انداز
که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی
چنین گفت او که بس روشن بود آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد و گر نه
از او زیباست و ز هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هر دم بیش از جانش خریدار
حکایت جوان گازر
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
قضا را پیشه او گازری بود
همیشه کار او خود دلبری بود
چو خم دادی سر زلف زره ور
میان گازری گشتی سیه گر
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در چنگ
همه عشاق را آهنگ او بود
بیک ره دست زیر سنگ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سر گردان چو پرگار
چنان در کار آن برنا زبون گشت
که عقل پیر او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تا شد
دلش گرداب دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقف او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهره او
ز سوز دل برفتی زهره او
بمزدوری شدی هر روز آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هر چیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشت سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار دارم از تو درخواست
تو را نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیرو گفت این دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و بر گیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر بر پا
چنین گفت ای عجب آن پیر مدهوش
که هرگز نکنم آن لذت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بنده تو بر سر راه
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بنده من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زین بیش
که خواند کردگارت بنده خویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش به صد جان بنده گردی
مگر در مصر مردی بود مرده
پسر در روز مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
به گور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی همین جا
نگردد مال ما از تو کم اینجا
و گر آن خواجه پیشینه خواهی
برو کآزاد خویش و پادشاهی
روان شد پیر و سرسوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیش او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او بر آمد
همه کاری بکام او بر آمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشق جانان
که گر عمری روان گردد شتابان
ز معشوق تو گوید هر نفس راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
حکایت سؤال از مجنون
چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بی سلامت
که میکردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد گفت یک روز
کنارم دید پر خون سینه پر سوز
میان خاک خونم دید مانده
چو گردون سر نگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم چو لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلی ام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیک لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کار تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مرد دل غمگین چه باشد
سزاوار است کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاجز در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
از آن زن مردئی دیدم که باید
و زو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم در گرفتست
سخن از عشق و ز دل بیم جانست
مگر بردار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تو دانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
حکایت روباه
بدام افتاد روباهی سحر گاه
بروبه بازی اندیشید آنگاه
که گر صیاد در یابد چنینم
دهد حالی بگازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیاد آمد او را مرده پنداشت
نمی یارست روبه را کم انگاشت
ز بن ببرید حالی گوش اولیک
که گوش او بکار آید مرا نیک
بدل روباه گفتا ترک غم گیر
چو زنده مانده ای یک گوش کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم
زبانش چون برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیم جان یک ناله روباه
دگر کس آمد و گفت از همه چیز
بکار آید مرا دندان او نیز
نزد دم تا که آهن در فکندند
بسختی چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش و نه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختیار است
دل روبه که رنجی را بکار است
چو نام دل شنید از دور روباه
جهان بر چشم او شد تیره آنگاه
بدل میگفت با دل نیست بازی
کنون ناید بکارم حیله سازی
بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیث دل گرفتست
روا داری که در خونم نشانی
سخن از دل مگو دیگر تو دانی
چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم
دلم آنجا که معشوقست آنجا است
من آنجا کی رسم این کی شود راست
دل من گم شد از من نا پدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بی نشانم
نشانی کس بود از دلستانم
حکایت سلطان محمود و ایاز
مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خاص را گفت ای دل افروز
کرا دانی تو از مه تا بماهی
که از من بیش دارد پادشاهی
غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار
پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجت داری این را
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه میپرسی چوزین رازی تو آگاه
اگر چه پادشاهی حاصل تست
و لیکن پادشاه تو دل تست
دل تو زیر دست این غلام است
مرا این پادشاهی خود تمام است
توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه و پیروز
فلک را رشک می آید ز جاهم
که من با بندگی بر شاه شاهم
چو ملکیم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است
چه گر ملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد
چو اصل تو دل است و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
حکایت محمد عیسی و دیوانه
محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق برد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصع تنگ بسته
غلامانش شده یکسر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کنجی یکی میگفت او کیست
چنین با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که هست او مبتلائی
که حق از حضرتش مهجور کردست
مگر از پیش خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد از آن مرکب بزاری
مقر آمد که حال او چنانست
که شرحش پیرزن را بر زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین گشت
بکنجی رفت وز مردان دین گشت
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی خواجگی کردن ندانی
به یک جو چون نداری حکم بر خویش
که نتوانی جوی دادن بدرویش
چو نتوانی که بر خود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
حکایت سلطان محمود و دیوانه
بر دیوانه ای محمود بنشست
نهاد او چشم بر هم شاه بشکست
بدو گفت این چر کردی چنین گفت
که تا رویت نبینم شه بر آشفت
بدو گفتا لقای شاه عالم
نمیداری روا گفت آن خود هم
چو خود بینی در این مذهب روانیست
اگر خود غیر بینم جز خطا نیست
شهش گفتا اولوالامر جهانم
بود بر تو همه حکمی روانم
بدو دیوانه گفتا این بیاندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش
نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه
نمی آید ترا زین خواجگی ننگ
که گرد آورده ای عمری بجو سنگ
کسی باشد بمعنی مالک خویش
که او ناجی بود نی هالک خویش
بود مردی نکو گوی و نکو خواه
نیابد کژئی هرگز بدو راه
چنان خود را نماید کو چنانست
که سودی گر نمایندت زیانست
چو میدانی که کژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
حکایت درشتی و نرمی گلیم
گلیمی بود آن شوریده جان را
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفتا کین درشتست
بنرمی همچو پشت خار پشتست
خرید آن مرد ارزان و همانگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصه پیش آورد درویش
نهادش پس گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بی نظیر است
که از نرمی بعینه چون حریر است
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
بزد یک نعره و گفت ای یگانه
مرا بنشان در این صندوقخانه