" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان محمود در شکار

مگر محمود میشد در شکاری
جدا ماند او ز لشکر بر کناری
بنزدیکش یکی ده بود میدید
بجائی بر سر ده دود میدید
فرس میراند شه تا پیش آن دود
نشسته پیر زالی پیش آن بود
بدو گفت آمدت مهمان خلیفه
چه آتش میکنی هان ای عفیفه
چنین دادش جواب آن زال آنگاه
که خود را ملک می جوشم من ای شاه
شهش گفتا بگو ای زال عاجز
که ملکم میدهی گفتا نه هرگز
که من ملک از برای خویش جوشم
بملکت ملک خود من کی فروشم
نیم ملک ترا هرگز خریدار
که ملک من به از ملک تو بسیار
جهانی خصم دارد ملکت از پس
مرا بی آن همه غم ملک تو بسیار
چو شه در ملک پیر زال نگریست
بسی از ملک خود بر خویش بگریست
بآخر یافت مشتی ملک از آن زال
بدادش بدره ای و رفت در حال
چو جو جو در حسابست ای توانگر
ز ملک زال ملکی نیست برتر
اگر چه روستم صاحب کمالی است
ولی در آرزوی ملک زالی است
طریقت چیست عیب راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
بمشتی ملک پر کردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را
چو ملک بی زوالی نیست امروز
چه جوئی چون کمالی نیست امروز
در این عالم کمال امکان ندارد
که گر ما هست جز نقصان ندارد
در اول میفزاید تا دو هفته
دو هفته نیز میگردد نهفته
میان این دو سیرش یک کمالست
که هست آن یک شب و دیگر زوالست
کمالی کان بجز یک شب نباشد
طلب کردن مرا مذهب نباشد
تو اکنون زین مثال آگاه گردی
که دائم ناقصی گر ماه گردی
ندارد هیچ اینجا پایداری
پس اینجا خواه عزت خواه خواری
چو ملک این جهان ناپایدار است
ترا در بیقراری چون قرار است