" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان سنجر

بسنجر گفت غزالی که ای شاه
برون نیست از دو حال تو در این راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا بر هم نهی دیده نبینی
و گر تو خفته ای زین پادشاهی
نبینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
از او آثار در عالم نبینی
کم از هیچی بود آن هم نبینی
تو گر چون یزدجرد پادشائی
کشندت عاقبت در آسیائی
اگر آگه نئی زان آسیا تو
یکی بنگر بر این چرخ دو تا تو
چو افتادی در این چرخ دو تا در
شوی آخر به پای آسیا در
بر این آتش چه عودی چه گیایی
نخسبد شب چه شاهی چه گدایی