" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت پادشاه و انگشتر

جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا بماهی
ز شرقش تا بغربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجرا خواره درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی بدیشان
که حالی میرود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمیدانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم سخت غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست ترک غم آزاد گردم
و گر دلشاد باشم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زوامان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه حسرت بخوردند
بآخر اتفاقی جزم کردند
بیک ره برنگینی عزم کردند
که بنگارند بروی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملک رونده است
بملک آن جهان شد هر که زنده است
اگر آن ملک خواهی این فداکن
بابراهیم ادهم اقتدا کن