" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ابراهیم ادهم و خضر

نشسته بود ابراهیم ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصع بر سر او
بغلطاقی معرق در بر او
در آمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورت چون یکی مرد شتربان
غلامان را ز بیمش دم فروشد
کسی کورا بدید از هم فروشد
چو ابراهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا که دادت این گدا راه
خضر گفتا چو دیدم جایم اینجا
رباطست این فرو میآیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیم ادهم
که هست این قصر سلطان معظم
رباطش از چه میخواهی تو غافل
مگر دیوانه ای ای مرد عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بوده است اول این وطن گاه
چنین گفت او که اول راه اینجا
فلانی بود دانم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینک منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و پس چیز دگر نیست
چو آیند و روند اینجای پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بدخواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وز این کهنه رباطت در ربایند
در این کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم آن بشنید در گشت
چو گوئی زین سخت زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوان مرد
قبولم کن کنون گر میتوان کرد
چو تخمی در دلم کشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این و ز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنه دنیا را برانداخت
جهانداری بدرویشی بدل ساخت
بزرگانی که سر فقر دیدند
بملک فقر درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
اگر چه ملک دنیا پادشائی است
ولی چون بنگری اصلش گدائی است