" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت خارکن و کیسه زر

برای درمنه برخاست آن پاک
درمنه چون برون میکرد از خاک
برون افتاد حالی صره زر
از آن غم مرد میزد دست بر سر
بحق گفتا که کردی تیره روزم
چو خواهم از تو چیزی تا بسوزم
چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد می نخواهم
من از تو عدل میخواهم ستم نه
درمنه بایدم اما درم نه
اگر تو همتی داری چو مردان
به همت خویشتن را مرد گردان
ز شاهت اگر امید زر و سیم است
ولی جان تو را پیوسته بیمست
چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم
بترک سیم و زر گو جان نگهدار
که جان بهتر بسی از سیم بسیار
جهان آوازه محمود از آن یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت
که گر در ملک کردی حرص پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه
چو سلطان میشود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور
که شاهانی که سر فقر دیدند
پناه از سایه زالی گزیدند