" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سلطان محمود و پیرزن

مگر یک روز محمود نکو روی
ز لشگر بود افتاده به یک سوی
بره در پیشش آمد پیر زالی
عصایی چون الف قدی چو دالی
یکی انبان بگردن در نهاده
به سوی آسیا می شد پیاده
شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگ است و در تو رگ نیست
بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسب من نه بازرستی
نهاد آن پیر زن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یکرانش از پیش
چو پیشی یافت اسب شاه از آن زال
زبان بگشاد و شه را گفت در حال
که گر با من نه استی ای شه امروز
نه استم با تو من فردا در آن سوز
چو اسبت گرم کردی در دویدن
که در گرد تو نتوانم رسیدن
اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گرد من نرسی چه سازی
مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا به هم باشیم در راه
شه از گفتار آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد
گر از سر وفا تحقیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری
کرم این است و عهد این و وفا این
نکو کاری و تسلیم و رضا این
اگر زین نافه هرگز بوی بردی
زنه چوگان گردون گوی بردی
و گرنه اوفتادی در ندامت
که هرگز بر نخیزی تا قیامت
تو ای مرد گدا احسان در آموز
گدایی از چنین سلطان در آموز