سلیمان کوزه ای میخواست روزی
که تا آبی خورد بی درد و سوزی
که آنکوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مرده ای افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب چندان طلبکار
یکی دیوی بیامد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فروشد سرنگونسار
شد اندر قعر دریا ناپدیدار
ز قعر بحر خاکی را برانداخت
از آن گل کرد و آخر کوزه ای خبر کرد
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه میپرسی نشانی
کز اینجا تابه پشت گاو ماهی
تن خلق است چندانی که خواهی
از آن خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزه ای و گر تنوری است
یقین میدان که آن از خاک گوریست
خنک آن گل که گرچه یافت تابی
و لیکن کوزه شد از بهر آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
به هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا دردبینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک ودر خون باز مانده
درون ره ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت از جان پاکست
ببین تاخاک گورستان چه خاکست
که هر ذره ز خاکش گر بجوئی
ز حسرت صد جهان یابی تو گوئی
چه گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان نشین تا میتوانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شودنقدت بدان عالم رسیدن