شهی در خشم شد زان مرد درویش
براندش با دلی پر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
که اندر ملک من مانی زمانی
برفت از پیش شه مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنید حالی داد پیغام
که نی فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم می ستیزی
مگر خواهی که خون خود بریزی
جوابش داد کین پذرفته ام من
که از ملک تو بیرون رفته ام من
قیامت را که کاری مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد
نخستین منزل محشر نه آنست
نه ملک تست ملک آن جهانست
چو زن را اوفتد درد زه آغاز
چنین گویند خلق از حال او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش دراین دیگر در آنست
تو هم ای بی خبر تادر جهانی
میان دودمت دائم چنانی
گر این دم شد دگر دم بر نیاید
نشان تو ز عالم بر نیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته از دام
چو تن شد مرغ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی