" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت جوان و زن زیبا

جوانی را زنی دادند چون ماه
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیت دلخستگان بود
لبش جان داروی لب تشنگان بود
چه گویم آن عروس همچو مه مرد
نبودش علتی در درد زه مرد
چو القصه بخاکش کرد شویش
بگل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گور گل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی به ناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چه گویم از تو و از خود دریغا
دریغا از شد وآمد دریغا