" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز

پسر گفتش بر محبوب و معیوب
تو میدانی که ملکت هست مطلوب
بزرگان و حکیمان زبر دست
بدیشان قوت میجویند پیوست
نه هرگز جمع دیدم نه پریشان
که فارغ بود از درگاه ایشان

جواب پدر

پدر گفتا عزیزا چند گوئی
ز غفلت ملک فانی چند جوئی
چوباقی نیست ملکت جز زمانی
مکن در گردنت بار جهانی
چو بار خود تو تنها بر نتابی
ببار خلق عالم چون شتابی
ز درویشی چو مردن هست دشوار
ز شاهی چون بمیری آخر کار
چو می بینی زوال پادشاهی
عجب میآیدم تا می چه خواهی