" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت گوسفندان و قصاب

چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسپندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا برند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان می ندانند
از آن سوی قضای خود روانند
از آن قصاب میباید عجب داشت
که او هم عقل و علم و هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر در این راه
چگونه فارغ وایمن نشستست
نمی جنبد خوشی ساکن نشستست
جهان طفلی که اینجا در شکم داشت
وجود او به پشتی عدم داشت
نگه کن تا بآدم پشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کشت
بسی میرند چون مور اوفتاده
بسی شیرند در گور اوفتاده
جهان را ذره ای در مغزهش نیست
که او جز رستمی سهراب کش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالی است سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بنه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی خوردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی و خورده گردی