یکی ببننده معروف بودی
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
به خاک عمر خیام بردش
بدو گفتا چه میبینی در این خاک
مرا آگه کن ای بیننده پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه چو روی آورده بودست
مگر دعوی دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عرق میریزد از تشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
و زان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن در حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چونه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئی است گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا در این وادی منکر
چگونه میروم از پای تا سر
سرا پای جهان صد باره گشتم
ندیدم چاره ای بیچاره گشتم
سرا پای جهان درد و دریغ است
که گر وقتیت هست آن نیز تیغ است
مرا این چرخ چون صندوق ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت