یکی پرسید از آن دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت اوکه لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد در آغاز
گهی آن نقش کلی بسترد باز
در این نظاره بود او روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگر چه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کز آن در بند نبود
که آن هم بیش روزی چند نبود
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دست است زیبنده نه بر پای
نگاری کان زنوشادر بر آید
چو زهر جان تست دل زو برآید
اگر چه ذوق دنیا بی شما راست
ولیکن در بقا چون آن نگار است
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سر افراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملک دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت