شبی درخواب دید آن مرد مشتاق
که بس گریانستی بوبکر وراق
بدو گفتا که ای مرد خدایی
بدین زاری چنین گریان چرایی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم
که امروز اندرین جا که نشستم
به گورستان زمانی بنگرستم
ز ده مرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بود سوز
کسی دین را بود هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله
کنون این گریه و سوزم از اینست
چه گویم نقد امروزم همین است
عزیزا کار مشکل می نماید
ولیکن خلق غافل می نماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر ودین بنشست ناکام
که تا آن کار چون آید سرانجام