" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت درویش وابوبکر وراق

شبی درخواب دید آن مرد مشتاق
که بس گریانستی بوبکر وراق
بدو گفتا که ای مرد خدایی
بدین زاری چنین گریان چرایی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم
که امروز اندرین جا که نشستم
به گورستان زمانی بنگرستم
ز ده مرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بود سوز
کسی دین را بود هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله
کنون این گریه و سوزم از اینست
چه گویم نقد امروزم همین است
عزیزا کار مشکل می نماید
ولیکن خلق غافل می نماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر ودین بنشست ناکام
که تا آن کار چون آید سرانجام