مگر سفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
هنوزت وقت این پشت دو تا نیست
دو تا دیدن چنین پشتی روا نیست
چه افتادست ما را حال بر گوی
نشانی ده بیانی کن خبر گوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دائم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگ او آمد پدیدار
ببالینش شدم میدیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
همی جوشید همچون بحر خونش
همه جان و دلش بر آتش رشک
بیک یک مژه صد صد دانه اشک
طپان جان در بدن لرزنده چون برگ
دلش را ناامیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در زوالست
به پنجه سال در خون گشته ام من
کنون از تیغ مرگ آغشته ام من
خطاب آمد که تو مردود مائی
تو زین در دور شو ما را نشانی
چو زو بشنیدم این خود را بکشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنین است
کجا شاگرد را امید دین است
چو شد انجام استاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی راکه ره بر باد باشد
نمیدانم که چون آزاد باشد
چراغی را که بادی در ربودست
همان انگار کو هرگز نبودست
چراغ روح تو چون مرد ناگاه
نیابی سوی او تا توئی راه
چراغ مرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی چند پوئی
چراغ مرده را ماتم مکن تو
که افسوس است دل پرغم مکن تو
خنک آن سگ که مردورست از غم
ولی بیچاره این فرزند آدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر از دنیی مردار آخر
از این وادی خاموشان خبر خواه
اگر داری خبر زیشان عبر خواه
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشاده است
ترا گر نیز کار افتد بزودی
در این معنی نه کمتر از جهودی