یکی پیر معمر بود در شام
که او توریت میخواندی بهنگام
چو پیش نام پیغمبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بریدی
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
مگر حق است این رهبر که برخاست
بباید تا مدینه رفتن آراست
چو دریائی دل از شوقش بجوشید
ولی چون کوه آن گوهر بپوشید
یکی اشتر بدست آورد و برخاست
بیامد تا مدینه بر ره راست
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمیدانست خود روئی و راهی
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
انس ناگاه از راهی در آمد
انس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا سوی پیمبر
انس او را بمسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
سر افکنده در آن محراب صدیق
نشسته گرد اواصحاب تحقیق
چنان پنداشت آن مرد معمر
که صدیق است در پیشان پیمبر
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت میکند این پیر گمراه
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چومرغ نیم بسمل می طپیدند
ز دیده اشک چون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
خروشی از میان جمع برخاست
ز هر دل گوئیا صد شمع برخاست
همی شد آن غریب پای بسته
از آن زاری ایشان دل شکسته
بدیشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بی نصیبم
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که میبایست آن اندر نهفتم
و گر نه از چه میگریید چندین
که من آگه نیم زین شیوه دین
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که با تو هیچ خرده در میانست
ولیکن هفتم است ای مرد مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
چو بشنودیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در ز مهریریم از فراقش
دریغ آن آفتاب عالم افروز
که بی او ذره ای گشتیم امروز
دریغا آن چنان دریای اعظم
که بی او مانده ایم از قطره ای کم
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
ز حسرت کرد جامه پاره پاره
نه چندان ریختش از دیده باران
که ابر از دیده ریزد در بهاران
زو اشوقاه و واویلاه آن روز
ز سر در ماتمی نو گشت جان سوز
علی الجمله چو آخر سوز کم شد
در آمد عقل ودل را زور کم شد
یهودی گفت یک کارم بر آرید
مرا یک جامه پیغمبر آرید
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن بایداز زهرا نشان خواست
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
در این یک هفته سر در پیش دارد
که او ازجمله حسرت بیش دارد
نمیگوید سخن از سوگواری
زمانی می نیاساید ز زاری
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنت
کسی آندر بزد بانگی بر آمد
که ما را روز رفت و شب در آمد
که میکوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
که میکوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
که میکوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
بگفتند آنچه بود القصه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
که آن ساعت که جان باداد گرداد
بزیر لب از این حالم خبر داد
که ما را عاشقی میآید از راه
ولی رویم نبیند آن نکو خواه
بدوده این مرقع کین تمامش
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
مرقع چون بدو دادند پوشید
چو بوی آن بر او آمد بجوشید
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت و خاک مصطفی خواست
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی بر خاسته بنشست آن پاک
ولی از بوی شورانگیز خاکش
فرو رفت و برآمد جان پاکش
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی بر خاک پیمبر
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوق معشوقت چنین میر