برای خاتم ملک سلیمان
بلقیا رفت و با او بود عفان
میان هفت دریا بود غاری
بر آنجا راه جستن سخت کاری
چو ماری یک پری آمد پدیدار
زبان بگشاد با عفان به گفتار
که آب برگ شاخی در فلان جای
اگر جمع آری و مالی تو بر پای
چنان گردی روان بر روی دریا
که مرد تیز تک بر روی صحرا
بدان موضع شدند آن هر دو همراه
بپای آن آب مالیدند آنگاه
چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شستی بقوت تیر پرتاب
بآخر چون میان هفت دریا
بکام دل رسیدند آن دو شیدا
یکی غاری پدید آمد سر افراز
ز هیبت تیغ او کوهی سر انداز
اگر چه آن دو همره یار بودند
ولی آنجا نه یار غار بودند
نهاده بود پیش غار تختی
جوانی خفته بر وی نیک بختی
در انگشتش یکی انگشتری بود
که نقدش بیشتر از مشتری بود
بپای تخت خفته اژدهائی
شده حلقه نه سر پیدا نه پائی
چون دید آن هر دو را بیدار گشت او
دمی بدمید آتشبار گشت او
چنان عفان بترسید از نهیبش
که پیدا گشت دردی ناشکیبش
به یار خویشتن گفتا مشو پیش
مخور زنهار بز جانت بیندیش
مده جان در غم مهر سلیمان
چو مردی چه کنی ملک سلیمان
نبردش هیچ فرمان وروان شد
به پیش تخت سلطان جهان شد
بدان انگشتری چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ
بجست از بیم عفان و همانگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه
خطابش آمد از درگاه ایمان
که گر میبایدت ملک سلیمان
قناعت کن که آن ملکی است جاوید
که زیر سایه دارد قرص خورشید
سلیمان با چنان ملکی که او داشت
به نیروی قناعت می فرو داشت