" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت جبرئیل با یوسف

چو یوسف رادر افکندند در چاه
درآمد جبرئیل از سد ره ناگاه
که دل خوش دار در درد جدائی
که خواهد بود از چاهت رهائی
ترا برهاند از غم حق تعالی
دهد از ملکت مصرت کمالی
نهد تاجی ز عزت بر سر تو
فرستد مصریان را بر در تو
جهان در زیر فرمان تو آرد
جهانی خلق مهمان تو آرد
بیارد ده برادر را که داری
برای نان به پیش تو بخواری
علی الجمله بگو با من در این چاه
که چون چشمت برایشان افتد آنگاه
بزندانشان کنی یا دار سازی
و یا از بهر کشتن کار سازی
و یا از زخم چوب و تازیانه
ز هر یک خون کنی جوئی روانه
چنین گفت آن زمان یوسف به جبریل
که چون آیند خوانمشان بتعجیل
نه از بفروختن گویم نه از چاه
براندازم نقاب از روی آنگاه
اگر سازند پیشم خویشتن خم
چه گویم هل علمتم ما فعلتم
شما آخر تاسف می نخوردید
ز درد آنکه با یوسف چه کردید
برایشان برگشادن این کمین بس
عذاب سخت ایشان را همین بس
اگر دلهای ایشان خاره گردد
از این تشویر حالی پاره گردد
دلت مردست اگر زین درد فرداست
که بی شک زنده را احساس درد است
تو خامی این حدیثت خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
چو مومی روز و شب در سوختن باش
که تا آتش کند افروختن فاش
چو در غیری ندیدی هیچ خیری
چرا مشغول میگردی بغیری
چو کارت با خود افتادست پیوست
سفر در خویش کن بی پا و بی دست
اگر در خویشتن یکدم بگردی
چو صد دل دان که در عالم بگردی
ترا یک ذره در خود عیب دیدن
به از صد نور غیب الغیب دیدن