" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت پیرخالوی سرخسی

سرخسی بود پیری خالوش نام
بسر بردی بسی با خضر ایام
مگر جائی جوانی گرم رو بود
که او نو بود و جانش نیز نو بود
دلی بود از حقیقت غرق نورش
نبودی هیچ کاری جز حضورش
خضر میشد بر آن پیر درویش
بره در آن جوان را برد با خویش
جوان بنشست و پیر از بهر یاری
بدو گفت از جوان تو در چه کاری
جوان گفتش جوان اینجا کدامست
که اکنون قرب ده سال مدامست
که تا من لحظه ای زاندیشه دوست
نه از مغزم خبر دارم نه از پوست
چو بشنید این سخن زو پیر دانا
بدو گفت ای جوانمرد توانا
مرا اندیشه کردن زو محالست
من آن دانم که اکنون شصت سالست
که دائم آن چنان در غیب خویشم
که یک دم برنمیخیزد ز پیشم
چو خود را جمله ننگ و عیب بینم
چگونه در نجاست غیب بینم
مرا گر این نکو و گر نکو نیست
دمی از ننگ خود پروای او نیست
اگر مبرز بپردازم ز مردار
روا باشد که یار آید پدیدار
ولیکن با چنین مردار در بر
نیاید دولت این کار از در
اگر پاکیت باید پاک گردی
و گرنه خون خوری در خاک گردی
چه خواهی کرد آخر این ریاست
چو خورشیدی که تابد در نجاست
نخستین پاک گرد آنگاه بنگر
مرو بر جهل راه و چاه بنگر
کسی کو درنجاست مشگ جوید
میان بحر خاک خشگ جوید
جوان را این سخن در دل چنان شد
که گفتی از تنش زان ننگ جان شد
بلرزید و بغرید و نگون گشت
چنان شد او که نتوان گفت چون گشت
خضر گفتش که ای پیر دل افروز
مزن او را بدین تیغ جگر سوز
که این کار بزرگان جهانست
نه کار نازنینان جوانست
بلا شک مست را باید امان داد
کمان بر قوت بازو توان داد
تو این دم مست عشق دلنوازی
گهی سر مست و گاهی سرفرازی
مئی میباید ای مخمور خامت
که تا از خود دهد کلی خلاصت
همی هر چت کند از خویشتن دور
می تو آن بود نه آب انگور
ز مستی گر فنا را دانئی باز
وقوفستی ترا در پرده راز
کسی چون مستئی یابد بر او دست
چنان داند که او فانی است نه مست
چو از مستی فنا نشناختی باز
تو مستی در فنا سر بر میفراز