" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ابوسعید و قمارباز

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رو را دید در راه
که میرفتند بر یک شیوه یک جای
ازار پای چرمین کرده در پای
بکی را شاد بر گردن گرفته
بسی رندانش پیرامن گرفته
مگر پرسید آن شیخ زمانه
که کیست این مرد گفتند این یگانه
امیر جمله اهل قمار است
که او در پیشه خود مرد کار است
از او پرسید شیخ عالم افروز
که از چه یافتی این میری امروز
جوابش داد رند نانمازی
که من این یافتم از پاکبازی
بزد یک نعره شیخ و گفت دانی
که دارد پاکبازی را نشانی
امیر است و سرافراز جهانست
که کژ بازی بلای ناگهانست
همه شیران که مرد راه بودند
جهان عشق را روباه بودند
بهش رو نیک بنگر با خبر باش
بلا میبارد اینجا بر حذر باش
اگر داری سر گردن نهادن
برای جان فشانی تن نهادن
مسلم باشدت این پاکبازی
وگرنه ناقصی و نانمازی
اگر چون پاکبازان میکنی کار
چو عیسی سوزنی با خویش مگذار
که گر جز سوزنی با تو بهم نیست
جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست