" rel="stylesheet"/> "> ">

فرزند ششم

پسر آمد ششم یک دل پراسرار
ز الماس زبان گشته گهر بار
پدر را گفت آن خواهم همیشه
که باشد کیمیا سازیم پیشه
اگر یابم بعلم کیمیا راه
شوند از من جهانی کیمیا خواه
گر این دولت بیابم دین بیابم
که چون آن یک دهد دست این بیابم
جهان پر ایمنی گردانم از خویش
فقیران را غنی گردانم از خویش

جواب پدر

پدر گفتش که حرصت غالب آمد
دلت زان کیمیا را طالب آمد
چه خواهی کرد دنیای دنی را
سرای مکر و جای دشمنی را
که دنیا هست زالی هفت پرده
برای صید تو هر هفت کرده
نمی بینم ز حرصت رفته آرام
بیارام ای چو مرغ افتاده در دام
که مرغ حرص را خاکست دانه
ز خاکش سیری آرد جاودانه