یکی شهزاده خورشید فر بود
که بینایی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهر شاهزاده
عروسی خواست داد حسن داده
بخوبی در همه عالم مثل بود
سر خوبان نقاش ازل بود
سرایی را مزین کرد آن شاه
سرایی نه بهشتی بهر آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و زبس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معین گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر صوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز شوق سبع الوانش اتفاقا
خجل سبع سموات طباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلد پرحور
که تا شهزاده کی آید بدان سور
مگر از شادیی آن شاهزاده
نشسته بود با جمعی به باده
ز بس کان شب بشادی کرد می نوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
در آن غوغا ز مستی شد سواره
براند از باره دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دیری دید عالی
منور از چراغ او حوالی
چنان پنداشت آن سرمست مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
در آن دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می برافروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بر آن تخت اوفتاده شوربختی
بکی زن داشت پوشیده کفن را
چو شهزاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستی باده
که این است آن عروس شاهزاده
ز مستی پای از سر می ندانست
ره بام از ره در می ندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محل شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شهزاده عالی
پدر را زو خبر کردند حالی
پدر برخاست با خیل سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکان دولت در رسیدند
ز دور آن اسب شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسب شاهزاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعر جان دید
پسر چون پاره ای با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آید
گشاد از خواب مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن شاه عالی
گرفته مرده ای را تنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشگر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مگر خویش زودش
چو الحق قصه ای ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه براندامش افتاد
همه آن بود میلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم صبر هست ای مرد مخمور
که تا آید ببالین تو آن نور
در آن ساعت بدانی و ببینی
که با که کرده ای این همنشینی
چو ابراهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راهزن باش
که ابراهیم چون آهنگ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن