یکی شیخ نکو دل صاحب اسرار
شبانگاهی برون آمد ببازار
که لختی تره بر چیند ز راهی
شبانگاهی خورد یا چاشت گاهی
یکی ترسا کمیتی تنگ بسته
بر آن زین مرصع برنشسته
دو چاری خورد در بازار با او
غلامان پیش و پس بسیار با او
چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد
ز درویشی خود الحق خجل شد
خطابی کرد سوی حق کآلهی
چنین خواهی مرا او را نخواهی
منم از دوستان وز دشمنان او
چنین خواهی که باشم من چنان او
یکی ترساست در ناز و زر و عز
مسلمانی چنین بی برگ و عاجز
محبت را نصیب از تو گدازش
عدو را هم نوا و هم نوازش
ز تو نه نان نه جامه خوانده ای را
ولی اسب و عمامه رانده ای را
چو گفت آن پیر در خون مانده آن راز
شنید از هاتفی در سینه آواز
که ای مؤمن اگر خواهی همه چیز
بدل کن تا کند ترسا بدل نیز
تو زان خود بده چون تنگدستی
و زان او همه بستان و رستی
مسلمانی بترسایی بدل کن
بده فقر و غنا گیر و عمل کن
اگر او را درم دادیم و دینار
ترا ای مرد دین دادیم و دیدار
ز دین بیزار شو دینار بستان
بیفکن خرقه و زنار بستان
چو این سر در دل آن پاک افتاد
ز خود بیخود شد و در خاک افتاد
چو با خویش آمد آن از خویش رفته
وجود از پس خرد از پیش رفته
فغان در بست و گفتا کای آلهم
نخواهم این بدل هرگز نخواهم
نخواهم این بدل من توبه کردم
دگر هرگز به گرد این نگردم
بصد صنعت نکو کردست دمساز
میفکن آن نکویی را ز خود باز
بخود رانی تو خود رانی و مستی
بر آی از خود خدا را باش و رستی
اگر یک مویت از پیشان نشان هست
بیابی هر چه در هر دو جهان هست