زبیده بود در هودج نشسته
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش در سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست کس او را زبان بست
از آن صوفی زبیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعره او بازخر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
نه بستد چون به ده شد تن فرو داد
چو ده همیان زر بستد بیکبار
نه نعره ماندش نه ناله زار
زبیده چون ز سر او خبر یافت
که آن صوفی ز سر عشق سرتافت
بخادم گفت تا دستش فرو بست
بزخم چوب هفت اعصاش بشکست
فغان میکرد آخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زبیده گفت ای عاشق تو بر خویش
چه خواهی کرد ای کذاب زین بیش
که کردی دعوی عشق چون من کس
چو زر دیدی کنونت عشق من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جست و چون نجستی
یقینم شد که اندر کار سستی
مرا گر جستئی اسباب و املاک
زر و سیمم همه بودی ترا پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همت تو کردم آغاز
مرا بایست جست ای ناخبر دار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو در حق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بکل بر خود فرو بند
در او گیر و کلی دل در او بند
که تا از میغ تاریک جدایی
بتابد نور صبح آشنایی
اگر آن روشنایی بازیابی
طریق آشنایی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنایی راه بردند