" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت جرجیس

سه بار آن کافری در آتش و خون
بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذره ذره چون غباری
ز خاک او برآمد لاله زاری
میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزت خطابش
که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دردی می صاف
سزای دوستان اینست مادام
که گردونشان رود بر هفت اندام
بدو گفتند ای جرجیس و ای پاک
ترا هیچ آرزویی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یکبار دگر در زیر گردون
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج بر جانم رقم زد
که تا در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی
کسی کو دوستی ورزد نو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش