" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت شعیب

شعیب از شوق حق ده سال بگریست
از آن پس چشمم پوشیده همی زیست
خدا بیناش کرد از بعد آن باز
بشد ده سال دیگر خون فشان باز
دگر ره تیره شد دو چشم گریانش
دگر ره چشم روزی کرد یزدانش
دگر ده سال دیگر زار بگریست
دگر ره نیز نتوانستت نگریست
چو نابینا شد و گریان بیفتاد
خداوند جهان وحیش فرستاد
که گر از بیم دوزخ خون فشانی
ترا آزاد کردم جاودانی
وگر بهر بهشتی زار و گریان
ترا بخشم بهشت و حور و رضوان
شعیب آنگه زبان بگشاد حالی
که ای حکم تو حکم لایزالی
من از شوق تو می گریم چنین زار
که من بس فارغم از نور و زنار
نه یک دم از بهشتم یاد آید
نه از دوزخ مرا فریاد آید
مرا قرب تو باید جاودانی
بگفتم درد خود دیگر تو دانی
خطاب آمد ز اوج آشنایی
که چون گریان برای شوق مایی
کنون پس میگری و میگری زار
که تا وقتی که آید وقت دیدار
پس آنگه گفت ای داننده زار
مده بینایی من بعد از این باز
که تا وقتی که آن دیدار نبود
مرا با دیدنی خود کار نبود
عزیزا جون نه این دیدار داری
بسی بگری که عمری کار داری
که چندانی که دل دل رشک بیش است
بچشم عاشقان در اشک بیش است