" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت اهل دوزخ

چنین نقلست کز آحاد امت
گروهی را کند بی بهره رحمت
خطاب آید مرایشان را هم اکنون
سوی دوزخ برید آغشته در خون
بآخر بر لب دوزخ بیکبار
ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار
خطاب آید ز حضرت آشکارا
که کاری می نگردد دیر ما را
کنون سالی هزاری نه بعلت
بفضل این قوم را دادیم مهلت
چنین نقلست کان قوم جگرسوز
همی گریند این مدت شب و روز
چو این سال هزار آید بسرشان
ز حضرت مهلتی باید دگرشان
دویی دیگر ز حق مهلت ستانند
که تا بر درد خود خون میفشانند
مدام این سه هزاران سال افزون
همی گریند و میگریند در خون
که کس یک لحظه با آن قوم مسکین
نگوید کز چه می گریید چندین
بزرگی گفت صد جان پریشان
چو جان من فدای اشک ایشان
که دردی را که آن درمان ندارد
ز حضرت جز دل ایشان ندارد
ترا تا درد بی درمان نباشد
بدرمان کردنت فرمان نباشد
همی یک دردش از صد جان ترا به
که دردش از بسی درمان ترا به
ترا گر بوعبیده هست جراح
دلت جز بر جراحت نیست اصلاح
بپای انداز خود را سرنگونسار
مگر از خاک برگیرد ترا بار
اگر تو برنگیری سر ز پایش
بدست آری کمند دلربایش