مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشگ آید در جهانت
جوابی راست خواهم این زمانت
چنین گفت او که در رشگم همه جای
از آن سنگی که میمالی تو در پای
دلم از رشگ سنگت می بنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر بر کف پای تو پیوست
چو رویم بر کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید تو را جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر می خرد یار و نه دستار
به طراری و دستانش بدست آر
ندانی آن که رستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان
بباطن هرچه بتوان کرد می کن
بظاهر ترک خواب و خور همی کن
بدستان و بحیلت پیش می رو
بصدق و معرفت بیخویش می رو
مگر راهی بدیشان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
ببینی خویش را رستی ز غم تو
تو منگر کو کجا و تو کجایی
عجب باشد اگر نبود جدایی