مگر یک روز مجنون با نشاطی
نشسته بود در پیش رباطی
یکی دیوار بود از خشت بسته
بر آن دیوار لیلی خوش نشسته
کسی می گفت اگر عمری دویدم
به آخر هم به کام دل رسیدم
مگر در خواب می بینم من اکنون
نشسته پیش هم لیلی و مجنون
بهم این هر دو را هرگز که دیدست
خدایا در جهان این عز که دیدست
چو مجنون این سخن زان مرد بشنید
از او حال دل پردرد بشنید
بزد یک نعره و گفت این خطا نیست
که لیلی یک دم از مجنون جدا نیست
میان ما و او پیش از دو عالم
اساس اتحاد افتاد محکم